- دست تو نيست.خوشبختانه .نكنه دو روز پيش يادت رفته اون همه كه امضا ميزدي؟تو حق اينكه مانع بيرون رفتن و كار كردن من بشي و نداري.
- درسته...عزيزم ولي...
- بايد درس بخونم فردا امتحان دارم .بيرون.
- بيرون رفت .شام نخوردم و روي مبل خوابيدم.مرتضي وارد اتاق شد
- چرا آنجا خوابيدي؟
- بايد اجازه ميگرفتم؟من شاگردت نيستم
- دستم و گرفت و بلندم كرد و نشستم و گفتم چي ميخواهي؟چي ميگي؟
- چي شده مهسا؟اين بچه بازي ها چيه/
- ------
- الان كه درس نداري.نميخواهي حرف بزني؟چي شده؟چرا اينجوري ميكني؟
- حوصلت و ندارم
- به اين زودي خسته شدي
- فكر نميكردم مرتضي اي كه مي شناختم اين جوري باشه
- چطوري؟چي شده ميگي يا؟
- من از ناز كردن الكي خوشم نمياد.از غر زدن هم خوشم نمياد .نيازيهم ندارم تو بخواي ناز بكشي يا....من صبح آماده بودم بريم اما تو مسخره گفتي صورتت و پاك كن و اين كار را كردم...حرفم را قطع كرد
- پس واسه لوازمي كه مصرف كردي حرص ميخوري؟!
- حرفم تموم نشده بود.من نميدونم خبر مرگم كي چادر پوشيده بودم كه بايد به حرف تو بپوشم.اصلا مگه تو كي هستي؟به تو چه كه من كجا بودم و كي ميرم و كي ميام؟كجا ميخوابم و...
ما هنوز دو-سه شبه زن و شوهريم.جو گير شدي؟چه مرگته؟اگه ميخواي اين طوري باشي.اگه ميخواي غرور منو بشكني.خودت ميدوني.اگه دلم بشكنه واسم انقدري اهميت نداره كه غرورم ميشكنه...مي فهمي؟
- مهسا؟يعني همه ي اين حرفا واس خاطر...
- اصلا من هر كاري بخواهم انجام ميدم.هنوزم هيچ اتفاقي نيفتاده.نميخواهي....
- نميخواهم چي؟
- هيچي.
- خانم خوشگل من .ميگم تو خودت خوشگلي آرايش نكن صورتت را هم خراب نكن
- باشه با اين مشكلي كه نداشتم
- فداي چشماي قشنگت بشم عزيز دلم چادر؛حجاب كامله،مگه الگوي تو فاطمه ي زهرا نيست؟
- چرا ولي...
- ولي نداره!چادر بيشتر بهت مياد.تازه اين طوري كسي هم نميتونه ديگه بهت نگاه كنه
- نميخوام چرا نميفهمي؟اصلا مگه من به تو ميگم چيكار كن يا چيكار نكن.كه تو به من دستور ميدي.
- حالا مگه چي شده؟
- به خاطر حرفاي جنابعالي امروز غرورم شكست.امروز افتادم.امروز دستام زخمي شدند.آبروم رفت.
- دستام و گرفت و گفت خب جلوي پاتو ببين
داشتم دويانه ميشدم يك سيلي زدم توي صورتشو روي مبل دراز كشيدم و خوابيدم.بازوم و گرفت و منو روي تخت انداخت و گفت از اين به بعد هر چيزي هم شد حق نداري جاتو عوض كني.از اتاق بيرون رفت.سمت پنجره چرخيدم و اشكام ريخت.
ده دقيقه بعد وارد اتاق شد .روي تخت نشست و گفت مهسا بيداري؟
- آره
- منو سمت خودش چرخاند و گفت داري گريه ميكني؟
- نه..اشكامو پاك كردم و بلند شدم و نشستم و گفتم .نه گريه كار بچه هاست
- عزيزم .داشتي اشك مي ريختي؟
- نه گفتم كه
- باشه
- بعد سكوت چند دقيقه اي گفتم:«مرتضي؟»
- جوابي نداد
- رفتم و روي زمين نشستم و دستاش و گرفتم و سرم را روي پاهاش گذاشتم .دستشو روي سرم گذاشت گفتم:«مرتضام؟...؟
- جانم
- منو دوست داري؟
- آره عزيزم مگه ميشه دوستت نداشته باشم
- سرم و بلند كردم ودستم و روي صورتش كشيدم هنوز جاي انگشتام روي صورتش مانده بود .گفتم:خيلي درد داشت؟
- لبخندي زد و دستش و كشيد روي صورتش و گفت هنوزم درد داره.
- چه احساسي داشتي؟به چي فكرميكردي؟
- به حرفات و به غرورت .احساس سوزش شديد و درد كه هنوزم هست!
- منم وقتي چادر زير پام گير كردو افتادم سوزش دستم مهم نبود اين مهم بود الان كي ها منو ديدن؟چي فكر ميكنن...
- دستش و دور گردنم انداخت و گفت حالا آشتي ميكني باهام؟
- نه
- چرا؟ما را هم كه زدي!الان چرا آشتي نميكني؟
- اگه ازت دارم عذر خواهي ميكنم اين و بدون من از پدرم هم عذر خواهي نكردم اما دارم عذر خواهي ميكنم واسه چيزايي كه بهت گفتم البته حقت بود ولي خب ازم بزرگتري.ببخشيد.الانم خوابم مياد ميخوام بخوابم .پشت به او دراز كشيدم .رعد و برق بلندي زد.يك لحظه نفهميدم چرا ترسيدم و به سمت مرتضي برگشتم و بغلش كردم.
- خنديد و گفت چي شد؟آسمون دعوات كرد؟
- . اخم با مزه اي بهش كردم و او هم بر لبانم بوسه اي زد و بغلش كردم و دستش را روي كمرم گذاشت و خوابيديم.
صبح روز بعد مرتضي بيدارم كرد.و گفت:پاشو بلند شو.دير شد.بلند شدم و آماده شدم.كتاب هايم را برداشتم و سوار ماشين شدم مريم هم سوار ماشين شد و من جلو نشستم و جلوي مدرسه بوديم .مريم پياده شد و منم داشتم پياده ميشدم خداحافظي ميكردم كه مرتضي گفت چيزي يادت نرفته؟
نه...كاري نداري؟
مهساي من؟پس من چي؟
گردنش و گرفتم و صورتش و بوسيدم و رفتم
-مهسا؟
باي باي...
نظرات شما عزیزان: